لابد برای شما هم سؤال بوده که این چند روز را کجا بودم و چه میکردم. راستش خودم هم درست و حسابی نمیدانم. چیز زیادی از چند روز گذشته در خاطر ندارم. فقط اینقدر بگویم که سختترین احوالات عمر بیبرکت خود را از سر گذراندهام.حالا همان مختصری که در یاد دارم را مختصرتر میکنم و به قصد شفافسازی و البته «انبساط خاطر» مبارکتان معروض میدارم.
... و اما بعد. شبی که طلسمات و اسناد مربوط به جریان انحرافی را شرح کردم سر همان ساعت همیشگی به تختخواب رفتم و تخت خوابیدم. نمیدانم چه ساعتی بود که احساس کردم کوه دماوند روی سینهام افتاده است و از شدت فشار مربوطه راه نفسم بسته شده. خسخسکنان چشم باز کردم و دیدم موجود مهیبی در کمال خونسردی روی سینه من نشسته است.
من: ببخشید آقای محترم، چرا روی بنده جلوس فرمودهاید؟
موجود مهیب: چون شغل من این است.
من: شغل شریفتان را فرمودید. اگر ممکن است اسم شریفتان را هم جهت آشنایی بیشتر بفرمایید.
موجود مهیب: با تشکر فراوان از پدر و مادرم و بعد همه بزرگترها و استادم، معروض میدارم که بنده ثعبان بن نعمان، مشهور به بختک جمعی دسته سنگینوزن گروهان سوم از لشکر پنجم جنیان تحت امر الهاکدیو میباشم. اکنون نیز در حال انجام وظیفهام.
من: وظیفه شما این است که روی بنده بنشینید؟!
موجود مهیب: بله. باید اینجا بنشینم تا تکان نخورید که قومائیل، زوفائیل، چرخائیل و درمائیل بیایند و ببرندتان آنجا که عرب نی انداخت.
دردسرتان ندهم یکهو صدای مهیبی آمد آن چهار تا بالزنان آمدند و در یک چشم به هم زدن بنده را با تختم برداشتند و گذاشتند وسط بیابان بیآبوعلف.
تا از تخت بلند شدم چشمم افتاد به طاووس زیبایی که هوش از سر آدم میبرد و البته به زبان آدمیزاد حرف میزد.
طاووس هوشربا: چطوری؟
من: ببخشید شما؟
طاووس هوشربا: من زرچول فرزند فرغول از جماعت جنیان هستم که به جهت طلسمی که با خود دارم به این شکل درآمدهام و از قلعه سنگباران تا اینجا آمدهام تا تو را برای عروسی آماده کنم.
من: عروسی؟
طاووس هوشربا: بله. عروسی با مادر فولادزره دیو که در قلعه سنگباران است.
من: ببخشید من با دیوجماعت وصلت نمیکنم. خوف دارم.
طاووس هوشربا: مادر فولادزره به خاطر تو اژدهای هفتسر را گرفته و در بند کرده و ذرهذره از خونش طلسم هفتجوش را درست کرده که قیافهاش تغییر کند. حالا کلهاش شده پنهلوپه کروز و الباقیاش هم شده جنیفر لوپز، فقط به خاطر تو. الان هم مرآت جن، قشنگترین اژدهای مملکت را گل زده که بیاید تو را که دامادی سوار کند ببرد دم آرایشگاه که عروس را برداری ببری به مراسم.
در چشم به همزدنی مرآتدیو با یک اژدهای گلزده از راه رسید.
اما بشنو از این مرآتدیو که غلام خانهزاد مادر فولادزره بود و نصفش سیاه بود و نصفش سفید و یک عادت عجیب داشت که هی شعرهای علیرضا قزوه را میخواند و در هر ماجرایی مثالی میزد از علیرضا قزوه. او در راه برایم گفت که قلعه سنگباران کجاست و گفت که مظنه دلار، یورو، پوند و قیمت جهانی نفت و سکه در آنجا مشخص میشود.
آن شب مراسم عروسی من و مادر فولادزره به خوبی و خوشی برگزار شد. اما فقط یک اشکال کوچک در کار بود. اینکه طلسم هفتجوش یک طوری عمل میکرد که اگر انگشت من به عروس میخورد، فیالفور او تبدیل میشد به همان عجوزه ترسناک.
از فردا صبح هم من را فرستادند سرکار. روزهای فرد میرفتم بارکش غول بیابان میشدم. روزهای زوج هم باید میرفتم بیبیسیتر میشدم در منزل آل. که 7000 بچه آدمیزاد را که از زائوها دزیده بود نگهداری کنم. روزی 300-200 تا هم به آنها اضافه میشد. اول فکر میکردم آل آن بچهها را میکشد و از مغز و جگرشان مرهم و ضماد میسازد اما دیدم هیچکم نمیشود از تعدادشان. نگو طرف بچهها را میدزدد که یارانههایشان را به جیب بزند.
شبها هم یا باید شعرهای علی معلم را میخواندم و برای همسرم (مادر فولادزره دیو) معنی میکردم، یا به سؤالهایش درباره مجمع تشخیص جواب میدادم، یا آخر «جدایی نادر از سیمین» را حدس میزدم یا سر همسر محترم را میجوریدم و شپشهایش را میگرفتم و میکشتم.
روزهای تعطیل هم باید میرفتیم سینما و اخراجیهای یک و دو و سه را پشتسر هم میدیدیم.
مادر فولادزره دیو یک اخلاق عجیبی هم داشت. دست و پای مرا با کمربندهای میخدار چرمی میبست و هی با شلاق چرمی بزرگش مرا کتک میزد و شمع روی تنم آب میکرد و با تیغ و قیچی گوشت تنم را ریزریز میکرد و آبلیمو و نمک میریخت روی زخمها. من هی گریه و التماس میکردم و او هی میخندید. بعد گربه سیاه سهچشم را که هیکلش به قاعده یک خرس بود میآورد تا جای زخمها و سوختگیها و کوفتگیها را بلسد. آب دهان گربه سهچشم یک خاصیتی داشت که هر عیب و علتی را فیالفور خوب میکرد.
هر لحظه از خدا تقاضای مرگ یا رهایی داشتم اما هیچ چارهای نبود. مرآتدیو هم دائم همراه من بود و مرا میپایید و شعر قزوه میخواند. حتی در خلوت هم نمیتوانستم زیر لب گله کنم. چراکه جماعت «بشنو و باور بکن» از دورترین فاصله نیز صدای آدم را میشنیدند. آنها گوشهای بزرگی داشتند که وقتی راه میرفتند روی زمین کشیده میشد و همهچیز را میشنیدند. وقتی هم که شیفت کاریشان تمام میشد یک گوششان را مثل تشک زیرشان میانداختند و یکی را هم مثل پتو رویشان و میخوابیدند.
200 سال به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز راه چارهای به ذهنم رسید، شروع کردم به خواندن شعرهای سپهری برای مرآتدیو. او که جز شعرهای قزوه، در همه عمرش شعر دیگری نشنیده بود فیالفور به عالم هپروت رفت. من هم از فرصت استفاده کردم و تا در قلعه سنگباران دویدم. داشتم کلون در قلعه را باز میکردم که چشمت روز بد نبیند الهاکدیو جلویم ظاهر شد.
الهاکدیو هیکلش مثل آرنولد بود ولی کلهاش شکل کاندولیزا رایس. هر چهار طرف کلهاش هم صورت بود و همهجا را میپایید. تنوره کشید و حمله کرد.
داشتم در ذهنم مراسم ختم خودم را میدیدم و فولادزره را مینگریستم که چطور خاک گور مرا بر سر میریزد که یکباره سکندری خورد و گوشی موبایلم از جیبم بیرون افتاد. عکس یکی از مسئولان روی گوشیام بود.
تا چشم الهاکدیو به عکس مربوطه افتاد آرام و رام و دست به سینه ایستاد و گفت: «ببخشید سرورم. من نمیدانستم که شما از آشنایان «ارم» شاهشاهان ممالکجنیان هستید. هر امری داری بفرمایید.»
گفتم: «هیچی من را ببرید به خانه خودم.»
فیالفور با سریعترین اژدها با اسکورت 4000 دیو و 32 دوالپا با عزت و احترام من را به خانهام آوردند.
امروز فهمیدم که در عالم ما ده روز بیشتر از آن ماجرا نگذشته ده روزی که در قلعه سنگباران 200 سال بر من گذشت.
بالا رفتیم نه راست بود، نه چپ
پایین اومدیم نه راست بود، نه چپ
اصلاً معلوم نبود اینا کی بودن، مال کجا بودن و چی از جون من میخواستن!